حسام وحسناحسام وحسنا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

حسام وحسنا

اینننننن چند ماه

سلام به عسلای خودم"عشقام نفسام اخه دیگه چی میتونم بگم..؟؟!! اول اینکه معذرت خواهی کنم به خاطراین چند ماه بی خبریوواینکه خیلی دیر این پست های جدید ومیذارم اصلا وقت نمیکنم که بیام واسه همین این چند ماه وخلاصه مینویسم .حسام وحسنا عزیز امیدوارم مامان وببخشید؟؟؟ اول از قبل از عید شروع میکنم روزهای سرد زمستانی تازه شروع شده بودوبرف وباران شدیدی داشتیم وشما اولین برف زمستانیتان  رادیدین. این روزها اصلا نمیشد بریم ب یرون خیلی حوصله امان سر میره اما چه میشه کرد؟؟ولی از شانسمون شما اینقدر عاشق سی دی های برنامه کودکتان هستید که در حین بازی با اسباب بازی هایتان مشغول دیدنش میشین وشدیدا عاشق برنامه های اخر هفته عموپو...
30 خرداد 1393

مااااومدیممممممم

سلام سلامی گرم به دختروپسر گلم،که با گرمی وجودشان گرما بخش زندگیمان درفصل سرما شده اند. حسام وحسنا جان ببخشید که خیلی دیر به دیرمیام ووبلاگ وآپ میکنم خیلی  وقت ندارم یعنی وقت واسم نمیذارین ،وقتی که بیدارین ازم میخواین که یا کنارتون بشینم یا اینکه باهاتون بازی کنم زمانی هم که میخوابین باید به کارای خونه وآشپزی و...برسم شب هم که بابا هادی میاد هردو باید دراختیار شما دو وروجک باشیم پس میبینین که مامانی مثل قبلا دیگه وقت نداره!! کارهایی که میخوام توی این پست بگم تقریبا ازبعداز تولد تا به الان که در آستانه 16ماهگی هستین، هستش!!! حسنا:حسنا خانم دیگه کاملا یاد گرفته ازمبل ها میره بالا،میاد پایین،روی مبل ها راه میره میرقصه غذا...
30 دی 1392

برای حسنای عزیزم

این روزا هرچه میگذره بیشتر وبیشتر خدا راشاکر میشم که اون روزای سخت رد شد روزایی که بدون حسنا برگشتیم خونه ویه بغضی گلوم وگرفته بودو دلش میخواست بترکه اماااا...هم به خاطر شیر دادن ودوشیدن خودشو نگه داشته بود وهم اینکه نمیخواستم خودم وببازم وباز دست به دامن خدای خودم شدم . روز به روز این روزها را حفظم اما حالا که به حسنا نگاه میکنم ومیبینم که چه دختر زرنگ وپاک ومعصومی دلم هر لحظه قرص وقرص تر میشه وبازم میگم   خداااایاااااا شکرررررر زمان خواب نیمروزی حسام وحسنا شده یعنی ساعت 10صبح طبق معمول اول حسام را میخوابانم  ناگهان حسنا دست از بازی کشیده وسریع به سمتمون میاد که اون وهم بخوابونمش امااااا ای کااااش که خدا به جای دوست ودو پا...
14 آبان 1392

جشن تولد 1سالگی

انگار همین دیروز بود که خیلی خسته از مهمونی برگشتم وبابایی دروبه روم باز کردو گفت عزیزم خسته نباشی ومن با همان خستگی شام خورده ونخورده رفتم روتخت که بااصرار هادی راهی حمام شوم به منظور این که سبک بشم ویه خواب راحتی بکنم موقع خواب بود که داشتم به هادی میگفتم ترسی وجودم را گرفته به خاطر زایمان هرچند 3هفته دیگه مونده بودهمه یاین روزا جلوی چشمم سپری میشد.... باز هم 22مهرماه ساعت 11شب ...  چشمم وباز کرده ام چشم به حسام وحسنا دوخته ام که در رختخوابشان ارمیده وفقط صدای نفس کشیدنشان به گوشم میرسد اهسته با هادی زمزمه میکردیم که خوبه ما هم ساعت 1حسنا را از خواب شیرینش بیدار کنیم(اخه ساعت 1 بود کیسه اب حسنا پاره شد دیگه.....!!!)خ...
14 آبان 1392

11ماهگی

11ماه با خوبی وخوشی گذشت خنده داشتیم گریه داشتیم بی خوابی داشتیم همه چی اما باید با هم باشیم وتحمل کنیم دیگه...                  این نیز بگذرد. ببخشید خیلی دیر این پست های اخرو میذارم چون اصلا وقت نمیکنم اخه اقا حساممون قدم هاش محکمتر شده واصلا هم دوست نداره بشینه خلاصه اینکه دوشنبه اول مهرماه روز اول مدرسه ها( وااای چه قدر هوس کرده بودم برگردم به دوران مدرسه )واسه اولین بارساعت 11شب با اتوبوس رفتیم اصفهان وتا 6مهر خونه بابایی بودیم توی این 6روز بابا عبدالله خیلی باهات تمرین کرد که تعادلت وحفظ کنی ومن خیلی مدیونش هستم خیلی خوبه که میتونی 5 قدم راه بری اما بازم باید مراقبت باشیم چو...
9 آبان 1392

سالگرد ازدواج وخبرای خوب

همسر مهربانم ؛ بوی وصال این خوش ترین عطر عالم هستی همان نسیم دل انگیز عشق است که از کوی یار می  آید ، زهی نسیم که چراغ دل را برمی فروزد و زهی باد که سفینه ی جان را سکون و آرامش می بخشد .  سومین سالگرد ازدواج میمنت مسعودمان را ازصمیم قلب واز شمیم جان تبریک ومیگویم.امید وارم همواره گل وجودت برشاخسار حيات جلوه گر باشد و در آسمان بیکران زندگی چون ستاره ای درخشان ، رخشان باشی . سرت سبزباد و دلت شادمان   سرور و عیش که در زندگانی من و توست     زفیض یکدلی ومهربانی من و توست چنان به کام دل هم ، همیشه خوش هستیم   که هستی تو و من ،‌کامرانی من و توست به یاری هم و  نیروی&nb...
9 آبان 1392

( ماااااومدیممممم)10ماهگی وجشن دندونی

بعد از این همه تاخیر در وبلاگتون بلاخره وقت کردم واومدم تا پیش امدهای این چند ماه بی خبری را بگم.                                                             اول اینکه بعد ازدندان دراوردن وبیرون روی های زیاد حسام وحسنا بلاخره در تاریخ 1392.5.31 یه جشن خانوادگی نسبتا کوچکی گرفتیم. البته مامان از فروردین تا الان به فکر تدارکات جشن دندونی وتولدتون بود نا گفته نمونه که هفته ی خیلی سختی بودبه خاطر اینکه هم باید به شماها رسیدگی میکردم (به خاطر حال وهوایی که این چند روزه داشتین)وهم اینکه...
9 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حسام وحسنا می باشد