برای حسنای عزیزم
این روزا هرچه میگذره بیشتر وبیشتر خدا راشاکر میشم که اون روزای سخت رد شد روزایی که بدون حسنا برگشتیم خونه ویه بغضی گلوم وگرفته بودو دلش میخواست بترکه اماااا...هم به خاطر شیر دادن ودوشیدن خودشو نگه داشته بود وهم اینکه نمیخواستم خودم وببازم وباز دست به دامن خدای خودم شدم .
روز به روز این روزها را حفظم اما حالا که به حسنا نگاه میکنم ومیبینم که چه دختر زرنگ وپاک ومعصومی دلم هر لحظه قرص وقرص تر میشه وبازم میگم خداااایاااااا شکرررررر
زمان خواب نیمروزی حسام وحسنا شده یعنی ساعت 10صبح طبق معمول اول حسام را میخوابانم ناگهان حسنا دست از بازی کشیده وسریع به سمتمون میاد که اون وهم بخوابونمش امااااا ای کااااش که خدا به جای دوست ودو پا بهم چهار دست وچهار پا میداد تا بتونم محبت لحظه ایم ونثار هردو کنم تا اینکه دیگه حسنا با قیافه ی غم باری به من نگاه نکنه .
زمان جارو برقی ونظافت خونه شده تا هم خونه کمی تمیز بشه وهم اینکه حسام وحسنا کمی سرگرم جاروبرقی بشن کمی از جارو کشیدن میگذره که گویا از جارو کشیدن من خسته شده اند وصدای خنده هاشون در همان حین صدای جاروبرقی به گوشم میرسه وفضای خونه را پر از شادی میکنند وحسام کمتر در این حالت به من گیر میده.... این روزا هردو بیشتر با هم بازی میکنند وبه کارهای هم دیگه میخندن.
مثال:حسنا میره توی اتاق ودرو کمی میبنده ودوباره باز میکنه وبا صدای بلن به حسام میگه ااااااااا
حسام هم کلی ذوق میکنه ودست وپاهاش وتند تند تکون میده.
یه زمانهایی میشه که یه دفعه خونه خیلی ساکت میشه که یه دفعه حسنا سریع به سرعت برق وباد جهار دست وپا میره یه دفعه حسام میزنه زیر خنده حسنا هم متوجه میشه که حسام بهش خندید در همون حال میشینه ویه دفعه موش میشه واااای حسام کلی ذوق میکنه ودست وپا میزنه امااااا حسنا میاد که مثل همیشه محبتش واز نزدیک نثار داداشش کنه دست میزنه به موهای حسام ونازیش میکنه با کلی محبت ولییی اقا حسام جیغ میزنه ووو.
جند روز پیش حسام سرما خورده بود وچرک گلوی زیادی داشت اینقدر بی حال بود که بهم اجازه نمیداد بذارمش روی زمین بخواب واز صبح تا ساعت 1 بعد ازظهر روی شونه من خواب بود دستم خیلی خسته شد وخسته تر از اینکه حسنا هم متوجه کم توجهی من شده بود واون هم بهم گیر داد که منم بذارروی شونت درخواست دخترکم و رد نکردم گذاشتمش روی شونم وهر دو را راه بردم تا کمی هم ارامش بگیرن وهم کمی بخوابند خیلی خسته شدم زدم زیر گریه حسنا متوجه گریه وناراحتی من شد وهمونطور که اشکای من در حال سرازیر شدن بود انگشت کوچولوش و زد روی اشکای من اخهههه خدااااا من چه جوری میتونم محبتهای دخترم وجبران کنم.
خدایا 13 ماهه که مادر شدم فقط خودت کمکم کردی بازم به امید تو امیدوارم امیدم را نا امید مکن
خدااایااااا هزاران هزاران هزار بار شکر به خاطر این دوتا فرشته ناز