حسام وحسناحسام وحسنا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

حسام وحسنا

اندراحوالات 13روز

حسام وحسنا عزیزم ما در این 13 روز وهمش به مهمونی وپارک رفتن گذروندیم وخیلی به من خوش گذشت به خاطر اینکه باشما دووجود نازنینم بودم.واولین سالی بود که به اصفهان نرفتیم .روز 8عید هم خاله مریم وعمو ومحمد وامیرحسین از اصفهان اومدند خونمون وروز 9 همگی با هم رفتیم شمال خونه خاله مژگان خیلی خوب بود 13بدر هم همگی  با بابایی ومامانی وباخانواده بابا هادی وفامیل های زنمو پریسا رفتیم پارک گلبرگ خیلی پارک خوبیه چون نزدیکه خونه هستش وتا 7 شب اونجا بودیم.حسنا گلیه مامان صورت شما از افتاب سوخته بود بمیرم الهی همش تقصیر بابا هستش که هرجا میخواست بره شما را هم میبرد.حسام  هم که طبق معمول همش خواب بود. حسنا گلی روی درخت وژست عکس گرفتن ...
29 خرداد 1392

واکسن 2ماهگی

امروز 23اذر1391با مامانی وعمه اعظم شقایق بردیمتون واکسن دوماهگی رازدید. دوماهگیتون مبارک خداراشکر این دفعه اصلا اذیت نشدید. ...
28 خرداد 1392

اولین عید غدیر

سلام سید کوچولو های من: امروزشنبه13ابان 1391اولین عید غدیر شما سید های مامانی هست ما به رسم همیشه این روز را همگی جمع میشیم خونه ی باباجونی که بزرگ ماست . اخه قربونتون برم الهی اونجا همه فقط شما دو تا را میدیدند وبوس میکردند و....... این هم عکس های شما در اولین عید     ...
28 خرداد 1392

من حسام.....

سلام منم سید حسام اثنی عشری..... وزن من هنگام تولد 1900 و قد من 44 سانتی متر ودور سر 30 وناف کوچولوی من هم در پنج روزگی  افتادراستی داشت یادم میرفت 50 روزه بودم که ختنه ام کردند.                        اینجا با مامان وبابا رفتم بیمارستان وابجی حسنا را مرخص کردیم وای که چقدر خوشحالم     اینجا هم برگشتیم خونه وای که چه استقبالی ازمون شد. ...
28 خرداد 1392

من حسنا ........

سلام من حسنا سادات اثنی عشری هستم.... وزن من هنگام تولد 1500 و قد من 41 سانتی متر ودورسر 28.5 وناف من در هفت روزگی افتاد.   این زمانی هستش که اون فرشته ی مهربون هرروز واسم شیر میدوشید وبا بابایی میاوردند واسم.                               اینجا هم کنار    فرشته هستم وهیچ غم وغصه ای ندارم                                   این هم پاهای کوچولوم هستش که مامان وبابا م عاشقشن این هم حمام دهم من وداداشی ...
28 خرداد 1392

لحظات ناب

روز 23مهر ماه روزی که معمولی شروع شد اما شما نذاشتین معمولی تموم شه وبلاخره پاهای کوچولویتان راگذاشتین توی دنیایی که حالا حالاها چیزی ازش نمیدونید.  حسام جان لحظه ای که برای اولین بار توی اتاقم دیدمت وبدن کوچولو وگرمت وگذاشتند توی بغلم عظمت خدا را با ذره ذره وجودم باور کردم. حسنا عزیزم لحظه ای که برای اولین بار دیدمت توی دستگاه( به خاطر زردی که داشتی) را هیچ گاه از یاد نمیبرم وهمون لحظه باز هم خدا را شاکر شدم که هردو فرشته ای که به من بخشیدی سالم هستند.   قل1( حسنا سادات )  قل 2( سید حسام ) ...
28 خرداد 1392

نیمه شب ولحظات اخر با فرشته ها

22 مهر من با عمه اعظم وشقایق که قرار گذاشته بودیم بریم مهمونی خونه دختر عمه بابا رفتیم ساعت 5 عصر برگشتیم خونه وبابا هادی هم از سر کار برگشته بود ومن هم سریع مشغول درست کردن شام شدم وای که چقدر خسته شده بودم خیلی :ولی بابا هادی بازم تنهام نذاشت وکلی بهم کمک کرد.شام خوردیم وکم کم ساعت 11شده بود که تصمیم گرفتم یه دوش اب گرم بگیرم وبخوابم . خلاصه ساعت 12:30شب بود که دیدم وای خدای من چرا دارم خیس میشم اینقدر خسته وگیج خواب بودم که بعد از یک ربع متوجه شدم که بله کیسه ابم پاره شده وای زمانی که بابا هادی فهمید اینقدر هول شده بود که نمیدونست باید چیکار کنه پس سریع رفت ماشین باباجونی را گرفت ومن وسریع رسوند بیمارستان اتیه . خلاصه بعد از پرسش وپ...
28 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حسام وحسنا می باشد