حسام وحسناحسام وحسنا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

حسام وحسنا

نیمه شب ولحظات اخر با فرشته ها

1392/3/28 18:33
نویسنده : مامان بهار
551 بازدید
اشتراک گذاری

22 مهر من با عمه اعظم وشقایق که قرار گذاشته بودیم بریم مهمونی خونه دختر عمه بابا رفتیم ساعت 5 عصر برگشتیم خونه وبابا هادی هم از سر کار برگشته بود ومن هم سریع مشغول درست کردن شام شدم وای که چقدر خسته شده بودم خیلی :ولی بابا هادی بازم تنهام نذاشت وکلی بهم کمک کرد.شام خوردیم وکم کم ساعت 11شده بود که تصمیم گرفتم یه دوش اب گرم بگیرم وبخوابم .

niniweblog.com

خلاصه ساعت 12:30شب بود که دیدم وای خدای من چرا دارم خیس میشم اینقدر خسته وگیج خواب بودم که بعد از یک ربع متوجه شدم که بله کیسه ابم پاره شده وای زمانی که بابا هادی فهمید اینقدر هول شده بود که نمیدونست باید چیکار کنه پس سریع رفت ماشین باباجونی را گرفت ومن وسریع رسوند بیمارستان اتیه . خلاصه بعد از پرسش وپاسخ  ومعاینات پرستاران تصمیم گرفتند منو بستری کنند تا 8 صبح که دکترم بیاد وزایمان راشروع کنه.

من از ساعت 1:30 تا6صبح تنها دریک اتاق بستری شده بودم وفقط با شما دوتا صحبت میکردم وگریه .گریه ی من به این دلیل بود که داشتم از این حس خوب باردار بودنم جدا میشدم وهم به خاطر این که داشتم تا چند ساعت دیگه مادر شدن را اغاز میکردم.خلاصه اینکه همش میومدن صدای قلب شما را چک میکردند و... بلاخره ساعت 8 صبح فرارسید وتپش قلب من هم هر ثانیه بالا وبالا تر میرفتو

دکتر اومد وگفت که اگه اماده ای برو از خانواده ات خداحافظی کن بریم وای رفتم از همه ی اونایی که پشت در بودند خداحافظی کردم ورفتم توبغل بابا هادی زدم زیر گریه :گریه میکردم چون هم استرس داشتم وهم دوست داشتم اونایی که این حس مادر شدن و این لحظات را حس نمیکنند ........

انشاالله همه ی اونایی که نمیتونند مادر بشند یه روزی بچه اشون ودر اغوش بگیرند.ناراحتقلبniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حسام وحسنا می باشد